تا اینکه پسره از ترس زندان رفتم روانی میشه و میره پیش بابای دختره
و به باباش حرفاشو با دخترش نشون میده میگه اگه بهم صد میلیون پول ندی ابرو دخترتو میبرم و همه جا پخش میکنم
ولی هنوز نگفته که رابطه هم داشتن و ازش نود داره
باباشم میاد خونه با عصبانیت به دخترش میگه یه پسره اومده محل کارم و گفته با این اسم و لباسش سفید بوده و موعاش فربوده اینا و بهم این حرفو میزنه
مامان دختره داشته نماز میخونده یهو وسط نماز سرشو میچرخونه و نگا دخترش میکنه که بدبخت شدی