منم بابام برا داداشم خونه و ماشین خرید ،
برا زنداداشم کلی طلا خریدن مامان بابام ،
وقتی زنداداشم میومد خونمون مامانم نمیذاشت دست به سیاه و سفید بزنه ،
نمیگم مامانم اونقدری که منو دوس داره زنداداشمم دوس داره ،پشت سر اون و پیش من بهم میگه تو دختر کوچولوی منی هیچکس برام تو نمیشه که تو رو به دنیا اوردم ، ولی اونم دختر بزرگه ی منه و خواهر بزرگته و خیلی مهربونه ، با اینکه خواهر کوچولو پیش مامان عزیرتره ولی خواهر کوچولو بیشتر باید به خواهر بزرگه احترام بذاره
ولی وقتی که من ازدواج کردم مادرشوهرم با اینکه حتی دختر هم نداشت همش میگفت دختر خواهرم همه زندگیه منه ، وصیت کردم که کل زندگیم و همه ی طلاهام بعد از مرگم برسه به دختر خواهرم به پسرام برسه که چی ، دختر غریبه ی دیگران بخوره، دختر مردم بیاد گه منو بخوره ،
تازه در حالی که پسراش تو مجردی هر چی کار میکردن میدادن به مامانشون که براشون پس انداز کنه مامانشون هم یه قرون بهشون برنگردوند و منو که از خونه ش پرت کرد بیرون ، به جاری بدبختمم کشیده زد ،
نه گرم طلا برامون خرید که پیشکش نه یه قطره محبت بهمون کرد که پیشکش ، من و شوهرم اواره کوچه و خیابون شدیم چون پول شوهرمو نداد تا شوهرم خونه اجاره کنه ،
بابام برامون خونه رهن کرد ، بیچاره بابام پول نداشت برامون خونه بخره ولی خونه ی خودشو زد به نام من که بعد از ۱۲۰ ساله مادر پدرم بی پشتوانه نشم