تابستون بود ماه بعدش رفتیم مسافرت و تو خونه فامیلمون یک لحظه هم مامانم تنها نشد که بگم بهش بخاطر همین روم نشد بگم و تند تند دسشویی میرفتم
اونم اخر شب پشت لباسم یه لکه بزرگ افتاد و تنها کسی که نفهمید حاج حافظ شیرازی بود
خیلی حس بدی بود مامانم طفلی همه لباسامو برد تو حموم شست🤦