جدیدا بایه بچه کوچولوکه تازه داره راه میفته همیشه بهم چسبیده همش داشتم به این نتیجه میرسیدم که ن مامان خوبیم نه خانم خوبی هرکاری میکردم خونه بازکثیف بود ازبرنامم عقب بودم این وسط شوهرم وخانوادش نشستن زیرپاش که زودی یه بجه دیگه بیارید من مخالف بودم وفک نمیکردم واقعا شوهرم وقتی من راضی نیستم اینجورباشه امابایه بچه زیریک سال دوباره باردارشدم این وسط شوهرم حداقل کمه کمش روزی یبار رابطه میخاد امابدن من دیگه نمیکشه خستگی رسیدگی به بچه هورمونای بارداری
امروز وقتی قشنگ استراحتشو کرده بود ومن له ولورده به زوربچرو خابوندم گفت هنوزقسمت نشده توبری حموم منظورش اماده شدن واسه رابطه بود وبرعکس همیشه که توهرحالی سعی میکردم راضیش کنم وهرچندبازم راضی نبود ومیگفت توهمش فرارمیکنی گفتم الان بزارکمرم راست بشه تاببینم بایدظرفارو بشورم خونرو مرتب کنم یابرم حموم وتوهمون یکنی که بچه خاب بود یکم ازکارام پیش رفت بقیه موقع ها اون تایم میرفت واسه رابطه وکارای منم میموند ولی این وسط همش این نگرانی میادتوذهنم که نکنه کارم اشتباه باشه باعث شه بره سمت خیانت انا واقعا منم آدمم ربات که نیستم