مریم… آخ که چقدررر دلم براش تنگ شده
برای اون صورت خوشگل و مهربونش
برای وقتی که تو چشماش نگاه میکردم و همه ی محبت و عشق رو میدیدم.
وقتی کوچولو بودم و شیطون و کل خونهشونو بهم میریختم ولی تا مامانم با مهربونی تازه! فقط بهم میگفتن درسا بسه مامان انقدر شلوغ نکن، به مامانم میگفتن انقدر این دری مو اذیت نکن چکار داری بچمو!
آخ از اون چای هایی که عطر و طعمش هیچ جای دیگه ای جز اونجا اونم فقط وقتی خودشون برامون میریختن نبوده و نیست…
وقتی مینشستن کنارم و چای رو از استکان میریختن توی نعلبکی و یه حبه قند کوچولو رو توش حل میکردن و با اون دستای خوشگلشون میدادن به من…
و حالا با ۲۷ سال سن و بعد از ۲۰ سال دوری از مامانبزرگ خوشگلم، هنوز هیچوقت ذره ای از دلتنگیم کم نمیشه که نمیشه.
گاهی عمیقا دلم میخواد میشد میرفتم خونشونو یه دل سیر باهاشون حرف میزدم و چشم های خوشگلشو نگاه میکردم…