منم همین اتفاق میفته و دقیقا درست گفتی ، قلبم خیلی تند تند میزنه راحت نمیتونم نفس بکشم و قطعه قطعه حرف میزنم دست و پام سرد میشه صورتم سرخ میشه بغض گلومو میگیره چشام پر میشه دستام میلرزه انگار قراره سکته کنم خدایی نکرده
این حتی برا من موقعی که داشتم حرفایی که پشت سرم میزدن رو گوش میدادم هم اتفاق افتاد ، یعنی نه دعوایی بود نه کسی با من حرف میزد نه کسی منو میدید ولی در مورد اون انتقادی که در مورد من میکردن داشتم سکته میکردم در این حد ترسو ام منم سختی زیاد دیدم تو بچگی ، فرزند طلاق بودم داییم کتکمون میزد اگه نمیزد هم از ترسش در حد مرگ میرفتم داداشمم مثل منه مثلا بخواد با ما دعوا کنه گریه اش در میاد من هیچی اون که قراره فردا مرد بشه چجوری میخواد تو جامعه حرفش رو بزنه
ماها خیلی گناه داریم