من مادرم یه زن به شدت مهربون و ساده دل و مظلوم و مذهبی بوده.
و منو جوری تربیت کرده بود که اگه بهم بدی شد من هیچی نگم و اون آدمو بسپرم دست خدا.
منم به روش مادرم بزرگ شدم تا اینکه دیدم ای دل غافل چه قدر ادما وحشتناکن. حتی وقتی همیشه هم بهشون محبت کنی باز هم یه سری از آدما از روی حسادت یا برای اینکه اشتباهاتشونو گردن یکی دیگه بندازن تا خودشون نجات پیدا کنن یا یه سری آدم عصبی و مریض روانی که بی دلیل دنبال فحش دادن به این و اونن و یا حتی آدمای زورگویی که تحمل نه شنیدن محترمانه رو ندارن تو جامعه وجود دارن.
اولش خیلی حرص میخوردم و لال میموندم.
ولی الان به کسی تهمت نمیزنم اما وقتی یکی بهم تهمت زد تموم گند کاریای خودشو با سند و مدرک همه جا جار زدم.
وقتی یکی بهم دستور داد یه کاریو انجام بدم و من خیلی محترمانه گفتم که شرابط انجام اینکارو ندارم شروع کرد به کتک زدنم منم کتکش زدم.
هر کی هم بهم فحش میده منم بهش فحش میدم.
الان که فکرشو میکنم من عین آینه بودم و با همه مثل خودشون رفتار کردم و تا حالا تو عمرم به هیچکس ظلم یک طرفه نکردم.
مادرم میگه اگه تو به کسی که بهت ظلم کرده ظلم کنی هم باید جوابشو اون دنیا پیش خدا بدی.
ولی من به نظرم من باهاشون حساب بی حسابم. نه من میتونم اون دنیا ازشون گله کنم نه اونا اون دنیا میتونن از من گله کنن چون مساوی شدیم. بد میگم؟ اتفاقا با اینکه به خود اون آدمم لطف میشه که همین دنیا تقاص اشتباهاتشو بده و دیگه نره برا دنیای دیگه.