من در میان بوته زارهای بیابان گمشده بودم ..آنجا در برهوت صحرا صدای زوزه گرگ ها را می شنیدم سرد سخت و خشک بود .انگاه رعد و برق آسمان را شکاف و به دو نیم کرد
باران بارید باران طبیعی ن باران سیاهی نحسی بارانی ک تمامی نداشت تمام وجودم سیاه و چرک شد خابیدم روی زمین فشار کمتر شد اما سیاهی از درون می جوشید .. شیطان با پرده سیاه از درونم بیرون میامد میخندید و دوباره سرجاش برمی گشت.. هیچ چیز جز بیابان شیطان سیاهی سردی و خشکی نبود..بی احساس ترین بودم .. سالها بر کف بیابان پست خابیدم .. درد کم اما پیوسته بود جوری ک همیشه ذره ذره جان مرا میخورد..سالها بعد دیگر گوشت های تنم رفته بود موهایم از نازکی بهم پیچیده بود.. دست هایم چروک شده بود.. پیرزن شده بودم..آب در آنجا نبود خشکی و خشکی .. گلویم خشک بود انگار روی زمین بودم و شیطان نمی گذاشت برخیزم... قطره آبی به من نمی رساند.. ناگهان موهایم را می کشید ناگهان از خنده ریسه میرفت... ناگهان در وجودم میرفت ذره ذره تنم را میبلعید.. رعد برق زد آسمان شکافت اما این بار خدا از راه رسید.....
تجربه واقعی بعد از ارتکاب گناه.....حال روز من در چندسال اخیر توصیف بهتر نمی تونم بکنم...