یه ماهه بارداره بعد شوهرش گفته بچه رو نمیخام گذاشته رفته یه شهر دیگ ده روزه
سه تا بچه هم دارن
امروز زنگ زدم خاهرشوهرم بی حال بود گفتم چته گفت بگم میری ب شوهرت میگی گفتم نه ب جون بچم
گفت ک جریان از این قراره ک باردارم میخام سقط کنم کسی نمبدونه از این حریان حتی نمیدونن باردارم
ب شوهرمم نگفتم سقط میکنم
دلداریش دادم گفتم تا بچه کوچیکه سقط کن تا گناهش گردنت نیافته ( 15 سال ازم بزرگتره)
گفت پولک کجاس برم سقط کنم
گفتم ب شوهرت بگو گفت نمیدونه حتی پول خوردو خوراک مون هم نمیده میگ پول ندارم و ب من چه
گفتم چقدر لازمه؟
گفت پنج تمن
گفتم بخ ا پیشت بودن بهت میدادم از پس اندازم
گفتم ب شوهرم بگم گفت نههههههه نگو شوهرم بعدا پول داداش رو نمیده میدونم
گفتم فدای سرت
حالت خوب بشه فقط پولش مهم نیس
گفت نه اونم شک میکنه نمیشه
بعد گفت شماره فلان مامارو داری زنگش بزنم برای سقط گفت دارم گفت برام بفرس
براش فرستادم
بعدش مشغول بود گفت آبجیم زنگ زده گفته سقط کن شوهرت مسئولیتشو گردن نمیگیره چرا میخایی ب دنیا بیاریش
بعد گفتم نمیدونم بهت بگم ب داداش بگی یکم پول برام بزنه یا نه
گفت صبر کن بهت میگم عصر
الان سه تا سوال دارم
یک اینکه زیادی خودشیرینی کردم؟ البته البته خودشیرینی نبود ته دل بود
دوم اینکه شماره ماما رو بهش دادم منم شریکم تو کارش؟
سوم اینکه قبلش میگفت ب داداش نگو پول میخام بعد ک با خاهرش حرف زد گفت شاید بهت بگم ب داداش بگی برام بزنه ینی خاهرش بهش گفته ب شوهرم بگم؟
اون خاهرشم ده سال ازم بزرگتره