من ازنامزدم اول نه بدم میومد نه عاشقش بودم اما خب ولم کرد رفت چون بلد نبودچیزی حالیم نبود اون ازم۶سال بزرگتربود و دوست دخترم داشت میگفت مردم بادوست دختراشون خیلی رابطشون بهترازمنو تو
راسش نه برافرار ازدست خانوادم ازدواج کردم باهاش عشقمن منو پس میزد اصلا محلم نمیداد نه یبار ابرازعلاقه ای نه محبتی هیچی زوری میومد ببینمش نه دستم میگرفت هیچی انگار دلش براتنهایم میسوخت باهام بود ازانورم توخونمون تاخواستگارمیومد نمیخواستم نه میگفتم جنگ بود خودمم ازپدرمادرم بدم امده بود همش دعوا دادو بیدادرامینداختم اونام فشارکه باید هرخری درخونشون زد قبول کنم شوهرم اول بهم پیام دادکلی ابرازعلاقه کلی شرط گذاشتم قبول کرد ازناچاری گفتم باش اما همون اولی دیدمش اصلا بدلم ننشست کم کم عادت کردم همین
نه عزیزم نگران نباش اگه خانوادت سختگیرنیستن فشاررو ازدواجت ندارن عجله نکن والا الان دوره ی ازدواج باعشقه بعد میشینی حسرت میخوری هرچند عشقم ضمانت خوشبختی نیس