چرااا من امروز انقد گیج بودم اخههه

خودتو حا نداشتی

باز خداروشکر اللن سالمی

شاید هیچوقت این رو متوجه نشی.

یه روزی بنده خدایی اومد پیش حضرت سلیمان گفت از خدا بخواه که به من زبون حیوونا رو بده حضرت سلیمان گفت نمی‌شه اون بنده خدا خیلی اصرار کرد حضرت سلیمان گفت باشه ز خدا برات می‌خوام بدونی.

 اون مرد گفت بون گربه‌ها رسید خونه دید دو تا گربه دارن دم در خونه حرف می‌زنن یکیشون گفته امروز قراره یه خروس اینجا بمیره صبر کن اگه مرد با هم می‌خوریم از گوشتش، مرد اینو شنید رفت و خروس رو فروختش.

 فرداش که داشت از اونجا رد میشد دید گربه‌ها دارن به هم میگن که اینجا قراره که گوسفند صاحبخونه بمیره ما امروز از گوشت اون گوسفند روزیمون میشه مرد تا اینو شنید رفت و گوسفند رو فروخت.

 فرداش که داشت از اونجا رد می‌شد دید گربه‌ها دارن به هم میگن که امروز مرد صاحبخونه می‌میره ما هم وقتی که مرد از چلو گوشت راسم ختش می‌خوریم، مرد پیش سلیمان رفت و داستانو تعریف کرد حضرت سلیمانم گفت برو خودتو برای کفن آماده کن چون خدا خروس خواست برات قربانی کنه نذاشتی، گوسفندو خواست قربانی کنه نذاشتی، حالا عجلت سررسیده کاریم نمیشه کرد