خاله مامانم اینا دخترش (دختر خاله ننم) دو تا پسر داره
پسر کوچیکه اون موقع ۱۹ سالش بود الان نزدیک ۲۷ سالشه
خلاصه خالم پول قطار و هتل و همه چیز همه رو میداد
خاله و دختر خاله مامانم میخواستن بیان با اون پسره (اخه قرار بود زنونه بریم ولی چون دختر خاله مامانم به پسرش وابستس گفت باید حسامم بیاد)
خالم بلیط برای حسام گرفت شب که از سر کار برگشت خونه مامان جونم همگی بهش دعوا کردیم که اینو نیار راحت نیستیم میخواییم زنونه باشه
خلاصه خالم با ناله و عصبانیت گفت آخ ولم کنید حوصله ندارم چقدر حرف میزنید بزارید به درد خودم بمیرم
حتی جیغ و دادم کرد
مامانم میگفت میخواییم ی چرت و پرت زنونه بگیم بخندیم چند تا دختر باهامون هستن با حسام راحت نیستیم اون نیاد همش باید ی چیزی رو سرمون باشه چادر یا روسری
اون یکی خالمم میگفت حسام خیلی میخوره مال مجانی که باشه رحم نمیکنه نیارش اون خیلی قالتاقه تو میشناسی حسامو چجور آدمیه فقط میخواد بخوره
خلاصه خالم قبول نکرد و حسامو آورد و ما هم خیلی معذب بودیم
ولی مامانم راست میگفت مسافرت زنونه نباید پسرشو میاورد دختر خاله مامانم