زندگیمو تباه کرده
هرچی که کشیدمو میکشم بخاطر وجود اونه
و مادری که حتی قصد جونمم کرده و چندین و چند بار قسر در رفتم
اونم فقط بخاطر یه بحث یا مخالفتم
جوری که الان فقط صبر میکنمو تحمل نزدیک به یکساله بعد از اخرین بار که نزدیک بود زیر دستش خفه بشم یه کلمه ام باهاش حرف نزدمو نمیزنم و همیشه ارزوی مرگشو داشتم اما جدیدا دیگه این ارزو رو نمیکنم
به جاش ارزو میکنم که خودم به زندگی برسم
اون باید صد سال زنده باشه
تا تاوان پس بده
خدا هست خدا میبینه
حق مادری گه سهله به گردنم نداره هیچ
به دنیا اوردنمو از دماغمم دراورده
اگه خدا بیاد قضاوت کنه ی دنیا بهم بدهکاره چه برسه به اینکه بخوام بهش مدیون باشم مثلا
در کل بخوام بگم از چهار سالگیم تا حالا بی مادری کشیدم همون موقم دستو صورتمو سوزوند الانشم رو دستم یه جا مونده ازشون و اگه بپرسید چرا بخاطر این بود که عادت جویدن انگشتمو ترک نمیکردم و تنها خاطره ای که از چهار سالگیم دارم و اولین خاطره ی زندگیم روزیه که با سیخ داغ سوزوندم
اما حالا
حالا در استانه ی رفتنم
رفتن از زندگیی که هیچوقت نداشتم و ساختن یه زندگی جدید تک و تنها فقط برا ی خودم
و سال دیگه اینموقع
اگه خیلی بخوام بهش توجه کنم
ی تف میندازم تو صورتش و بس...