طبقه بالای پدرم زندگی میکنیم .
اصولا در واحدرو بازمیذارم مادرم اگه کارداشت خبرم کنه.
شوهرم آتشنشانه و دیربه دیر میادخونه. وقتیم خونس مادرم مدام صدام میکنه و ازم کار میخاد حالا هرچی. امروز عصر کنار شوهرم فیلم میدیدم یهو صدای کوبیدن چیزی ب زمین شنیدم
باچنان ترسیدم پریدم از پله ها پایین واحد مادرم .
فکر کردم برامادرم اتفاقی افتاده.
دیدم داره پرتقالارو میکوبه رو سرامیک زمین.
گفتم من رو ترسوندی چرااینجورمیکنی گفت دارم بازی میکنم و خندید.
منم رفتم واحد خودمو دررو دیگه بستم.