روزی نیست که ب کردن فکر نکنم. ـ چندبار برام پیش امد ک روح از بدنم جدا شد نه کامل البته
ی روز ظهر تو خونه بابام اینا خواب بودم رو دست راستم خواب بودم. تو خواب بچگیم دیدم ک تو ی مسجد بزرگ تک و تنهام دارم قران مبخونم انگار مراسم ختم ولی کسی نیست
بیدار شدم دیدم ی چیزی بالا سرم اولش فکر کردم پا بعد خوب زل زدم دیدم دست خودم از النگوم شناختم گفتم اگ این دست من پس این چیه نگاه کردم ی دیت خیلی کوچولو شبشه ای داشتم ک تکونش میدادم سرم دقیقا جای قلبم بود یعنی از اون قسمت بود ک میدیدم فهمبدم دارم میمیرم جرات برگشت و نگاه کردن ب صورتم نداشتم فقط امام زمان صدا کردم ک الان نمیخوام بمیرم امادگی ش ندارم یهو نمیدونم چی شد اصاا دیدم دستم تکون خورد تو بدن خودمم
جیغ زدم گفتم من داشتم میمردم مامان بابام و داداشم یکم پایین تر نشسته بودن با تعجب نگام میکردن
20 سالم بوذ کاش همون موقع میرفتم التماس برگشت نمیکردم