سلام بچه ها۴سال با خانواده شوهرمم تویه ساختمونم که ورودیمون هم مشترکه خوب و بد یجوری گذشته چند روز مونده به روز مادر مادرشوهرم تیکه بدی انداختی بهم راجب روز عروسیم ورقص واینا منم جوابشو برای اولین بار دادم بعد اونم نرفتم روز مادرم نبردم حقیقتش نداشتم هرسال دادم امسال نداشتم بعد الان مادرشوهرم چن بار بحث روز مادر کشیده وسط و اینکه بامنم سنگین شدن دیشب مهمونی داشتن منم دعوت کردن رفتم بعد به مهمونا آنقدر تعارف میوه میزدن به من اصلا خورد شدن خودم احساس کردم بعد اینکه من اینجا توغربتم روستای کوچیک خانوادم ماه به ماه میبینم هرجا میرن خونه فامیلاشون منو نمی‌برندخیلی دلتنگم بدتر اینکه نگاه کفشاشون میکنم دلم میسوزه میرن خرید یه تعارف نمیزنن ازقبل همینطور بی مهر بودن الان بدتر شدن مادرشوهرم همجا دخترش می‌بره کاش خانوادم نزدیک بودن یا حداقل تویه شهر بودم
حوصله داری باهاشون بری خرید و‌خونه فامیل ول کن بابا برو کلاس یا تو خونت بشین تخمه بشکون
یه سری مشکلات بوده که تقصیر شما نیست ولی در کل توی همسایگی با اشنا نباید شمشیرو از رو ببندی چون ماجرا خراب میشه بعدشم هی کش پیدا میکنه . برای هدیه روز مادر هم به نظرم شوهرت باید یه فکری میکرد انچنان وظیفه تو نبود الان هم یا باید بی خیالشون بشی یا بری اشتی کنی و ماستمالی ماجرا و از سر گرفتن همه چی
والا نمیفهمم از چی ناراحتی اینکه فاصلشو باهات حفظ کنه که عالیه... سرتو به یه کاری مشغول کن انگار اصلا وجود ندارن.
ارسال نظر شما
جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته
تاپیک های به روز شده
1 دقیقه پیش
1 دقیقه پیش
1 دقیقه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته
داغ ترین های تاپیک های امروز