ما از کلاس سوم تا شیشم خاله بازی میکردیم تو مدرسه اونم چجوری
مدادامون میشدن ادم و جامدادی میشد خونه زنگ تفریحا میاوردیمشون مثلا اومدن پارک کلی باهاشون بازی میکردیم خوراکی میخوردیم زنگ کلاس میخوابیدن گاهی وقتام حوصله درس نداشتیم دوباره بازی میکردیم کلاس سوم معلم ما مرد بود نمیتونست فیزیکی تنبیه کنه با خودکار و کتاب میزد تو سرمون ی بار داشتم با بغل دستیم بازی میکردم اصلا حواسم نبود یهو با کتاب زد تو سرم گفت این مسخره بازیا چیه جمع کن برو ته کلاس منم نازنازی کل اون زنگ گریه کردم
ی بار دیگهعم سرکلاس ریاضی داشتیم به دوستم گفتم دیگه بخوابن ما درس گوش بدیم زنگ تفریح بیدار بشن مدادمو گذاشتم جامدادی ک بخوابه مداد سیاه مرد بود قرمز زنش بود دوتاشون خوابیدن آقامون هی درس میداد وقت میداد بنویسیم من مثل بز فقط نگاه میکردم گفت تو چرا نمینویسی گفتم اخه مداد ندارم گفت چرا نیاوردی گفتم اوردم ولی خوابیده اولش جدی بود ولی بعدش جوری خندید هنوز خندش یادمه دوباره منو انداخت ته کلاس ولی اینبار عصبانی نبود😂
هعییییی یادش بخیر چقد خوش میگذش هاا