وقتی سقط کردم پنج هفته بود صدای قلبی هنوز وجود نداشت با وجود اینکه ته دلم ناراضی به سقط بودم ولی بعد سقط احساس سبکی داشتم
اما اما بعد چند روز کم کم احساس بد ی داشتم همش ته دلم ناراضی از کارم بودم با اینکه جز شوهرم و خودم کسی خبر نداشت و الآنم کسی نمی دونه شوهرم مجبورم کرد
تا اینکه بعد از چهار سال خواب دیدم برادرم زمینی را که سنگهای ریز تمیز و براق و ماسه ای که از تمیزی برق می زد رو با بیل از زمین برداشت چند تا بیل زد بعد یه بچه ی تقریبا چهار ساله که به پارچه سبز پیچیده بودن از زیر ما سه ها برداشت پارچه رو باز کرد بچه ای زنده و آنقدر زیبا بود که در خواب گفتن بیا اینهم بچه ات که سقطش کرده بودی از خواب پریدم آنقدر گریه کردم که کسی نفهمید
بعد از آن مریض روحی شدم هر روز یک جایم درد میکردروزی نبود که خوشحال باشم تا اینکه دخترم رو باردار شدم در واقع اولین بچه ام دخترم بزرگم هست دومی را سقط کردم سومی هم دخترم هست عید نود و نه یادم افتاد آنقدر برایش گریه کردم الآنم دلم گرفته و برایش گریه می کنم چرا از شانسش من مادرش شدم مادری بی عرضه همون عید نود و نه گفتم خدایا کاش بهم پسش بدهی عید چهار صد بچه ی سومم به دنیا اومد باعث شد کمی از یادم بره