مدتیه خیلی با حرفاش منو میسوزند
همشتعریف جاریمو میداد و غیر مستقیم منو تحقیر میکرد منم چون مریضه رعایت حالشو میکنم و سکوت میکنم
امشب خیلی حالم بد بود ضربانم بالا رفته بود و فشار عصبی بهم وارد شده بود
هیچ کسم نداشتمکه باهاش حرف بزنم و درد دل کنم
یه تایمی پیدا کردم شوهرم آروم بود
مجبور شدم اول خودشو تو موقعیت خودم قرار دادم
و مادرم و با جناقش رو مثال زدم که عمق دردمو بفهمه
بعد دیگه زدم زیر گریه و نیم ساعت حرف زدم
شنید و سکوت کرد و برای اولین بار توی زندگیم با سکوتش بهمفهموند که حق دارم
خیلی آروم شدم
بهش گفتم هیچی ازت نمیخوام.نمیخوام بری بهش چیزی بگی یا پشت منو بگیری
فقط بهم حق بده که یه مدت خونه بابات اینا کمتر بیامکه آروم بشم