امروز ب صورت اتفاقی شاهد یه گفتگو بودم
یه اقا ک دانشجوی پزشکی بود توی اون زمانی ک باهاش هم سفر شده بودم
همش صحبت میکرد از همه چی از سختی هایی ک کشیده بود ، از تجربه های شیرینش از نخوابیدناش و هر چیزی ک فکرش رو بکنید وسط صحبتش یه لحظه فارغ از هر چیزی ب این فک کردم اگه بیام در کنار دانشگاه برای کنکور بخونم چی میشه ؟ بلآخره یه روزی رویاشو داشتم دیگه
دیدم چقدر نمیخواممم
چقدر خسته ام ، اگه همین الان بگن برو بشین سر کلاسای پزشکی چقدر ب معنای واقعی دوست ندارم ک برم
از همین لحظه بود ک فهمیدم ازش گذشتم با اینکه حسرتش مونده تو دلم
خیلی حرفه برا من ، خیلییی حرفه
فک کن چ شب ها تا صبح ک باهاش خیال بافی نمیکردم ،از این ک یه روز روپوش سفید پزشکی بپوشم از اینکه برم بیمارستان ، بهم بگن خانوم دکتر از این ک پنج تا کنکور دادم پنج سال از عمرم رو برای رسیدن بهش گذاشتم تا یه قدمیش هم میرفتم و نمیشد ب همین راحتی ب یه نقطه ای رسیدم ک بگذرم
فهمیدم
از بقیه چیز ها هم یه روز میگذرم
و اینه بزرگسالی و زندگی تو دنیای واقعی، جایی ک خیلی خشنه و نامهربون باهات ، قرار نیست من ب هر چیزی ک دلم میخواد برسم دنیای واقعی نه شنیدن داره ، نرسیدن داره نشدن داره همه چی اره و میشه نیست
پس بابت نشدن ها و از دست دادن هات عزادار نباشم
و سفید روشنی آینده ام رو بپوشم