هرچه مرا تبر زدن زخم نشد جوانه شد...💔
درست زمانی ک دوباره خبر بارداری آبجیم ب گوشم رسید
ناخودآگاه اشک شوق همراه با اشک دل شکستی از چشام ریخت
سریع خودمو جمع حور کردم رفتم تو اتاق باچادر سفید نمازم اشکامو پاک کردم اما مگ تمومی داشت چشمام غرق اشک بود و دلم پر از حسرت
انگار از چند ناحیه چاقو وارد قلبم و دلم شده
حس مردگی داشتم😔
بغض داشت خفم میکردم
روی مبل دراز کشیدم شوهرم فهمیده بود باز یکی باردار شد
اومد پیشم گفت چیشده
اما امان از اشک ها و بغضی ک نمیزاشت حرف بزنم
خوشحال بودم خاله شدم
و حسرت مادر شدن خودم و فرو ریختن همسرم بغضمو بیشتر میکرد گفت پاشو بریم بیرون
دماغ قرمز شدمو پشت کرم پودر قایم کردم یه سرمه تو چشام کشیدم زدم بیرون
انگار همه ی دنیا همراه با شمشیر رو ب روم ایستادن
آشناهای ک زنگ میزنن و تبریک میگن و میپرسن دختر بزرگت چی اون حامله نیست اون حالش چطوره؟؟
میزارم ب یادگار
من در این روز پر از بغضیم ک هیچکس نخواهد فهمید
۱۱/۳/۱۴۰۲
ب امید روزی مادر شم
و این تاپیک برای آینده های ک یهو با تاپیکم آشنا میشن
و خودم حس امید بده❤️
دعام کنید