مامانم فوت کرده من موندم با یه بابای اذیت کن بهش میگم خونه ای که. قم داری بفروش یه خونه هم شهر خودمون بخر یه خونه ام همونجا برا خواهر برادرا ناتنی که دارم بخر. اصلا گوش نمیده داداشم معتاد انداخته بیرون از خونه خودش داداشمم بدتر از بابام به هیچ صراطی مستقیم نیست هرچی میگیم ترک کن تو الان جونی گوش نمیده دلم براش میسوزه و کاری نمیتونم کنم بابام یه هزار تومن بهم نمیده همه این سالا خرج همه چی با مامانم بود بابام هیچی یعنی حاضر نیست خرج هیچی رو بده مامانم که فوت کرده اصلا نگفته بچه خرج داره هیچی یعنی خسته شدم از دستش واقعا نمیدونم چرا باید من گیر اینا بیوفتم
مامانم بود زندگی باز یکم سر و سامون داشت الان هرکی یه طرفه بابامم شبا میره برا زندان کار میکنه نیست میگم من بیام خونه شب تنها چکار کنم اصلا نمیتونم تنها بمونم میترسم شب تو خونه به اون بزرگی تنها برو کارتو درست کن روزا بری میگه نه من حوصلم نمیاد
خدا ادمو محتاج اینا نکن روانی شدم