این اواخر یه اتفاقایی افتاد سر مراسم عروسی و جهیزیه و تعداد مهمونا اینا که اختلاف مونو به خالم اینا گف و من دیگه نمیتونم ببخشمش با خالم اینا صمیمی هستیم ولی هر چی اختلاف داشتیم مخفی کرده بودم که خودش یبار زنگ زد گف من به ته خط رسیدم و همه چیو گف از اون روز به اینور من دیگه شوهرمو دوس ندارم دلم از هر کارش شکسته
و چون دلم اینجوریه هر حرفی که میزنه من گارد میگیرم
و دعوا میشه
دوتامونم خسته شدیم
فضوله خاله زنکه نمیتونم بهش تکیه کنم خوشم نمیاد ازش
به دادم برسین کمکم کنین
زندگیم تق و لقه داره از هم میپاشه
و دوماه دیگه عروسیمه ولی ما مثل موش و گربه ایم