هیچی از زندگی من نمیدونی
هیچکس حتی داش نمیخواد به لحظه جای من باشه اگه فقط داستان ی ماه از زندگی منو بدونه
نمیدونم با همه باایمان بودنم چرا هیچوقت خدا کمکم نکرد
هرراهی رفتم جلوپام سنگ انداخته شد
خیلی بدبختیا کشیدم
الان دیگه تسلیم حریان زندگی شدم و جنگیدنو گذاشتم کنار
باهمه بلاهایی ک سرم اومد بدکاره نشدم بدترین چیز این بود ک دیگه مسلمون نیستم ی ادم بی دینم ک نمازخوندنو هم یادش رفته😔
کاش خدا ی روز یجا فقط یبار اون چیزی ک میخوام و هزاربار براش تقلا کردمو ب من بده فقط ی چیز بده تا فک کنه منم میبینه شاید بتونم برگردم
میدونی حسم چی بود؟فک کن خدا به همه ی سبد داده
تو سبد یکی سیب میندازع یکی گلابی میندازه تو سبد توهیچی ولی تو بازم چشمت ب اسمونه میگی ایندفه رو میندازع کم کم سبد همه پرمیشه ب جز تو..حتی دریغ از یه دونه
خب چه حسی پیدامیکنی
ده ساله زندگی من اینجوریه باتمام سختیا
فقط ب اینکه خداوجود نداره کافر نشدم
برام دعا کن