دیگه امید ندارم فقط خشمم
قبلنا دعا میکردم مطلب میخوندم هر کاری که در توانم بود
صحبت میکردم
امشب یه دفترچه برداشتم حرفای مفید مینویسم از اسکرین شات هام تو دفترچه
از دعاهایی که حاجت میده
یه خورده نوشتم ولی بی خیال شدم
امید ندارم که بدترین چیزه
وجودم پز از خشمه
دلم میخاد این خشمه بره ولی نمیشه
خستم از حرفایی که ۱۰ ساله بهش گفتم ومیگم