یادمه ۸/۹ سال پیش الان ۲۵ سالمه
رفته بودیم بانه تقریبا اندازه ی ۱۵ میلیون خب اون زمان زیاد بود جارو برقیو سرخ کن و تلویزیون و کلی چیز میز خریدیم بعد تو راه برگشت به خونمون دیر وقت هم رسیدیم گفتم بابا میشه کباب بگیری برای شام بهم گفت تو خجالت نمیکشی چنین چیزی به من میگی با چ رویی چنین چیزی بهم میگی بچه ها انقد ناراحت شدم 🥲که تو ذهنم مونده
یا .یادمه برای اولین بار که خواست برام گوشی بخره توی مغازه گوشی فروشی به بابام گفتم بابا این باتریش بزرگه باعث شده در پشتی موبایل بسته نشه گفت درستش میکنم خودم بذار بریم تو ماشین ..بعد تو ماشین ،خواست درستش کنه دید بسته نمیشه محکم سیلی زد تو گوشم بعد دوباره رفت موبایل فروشی مَرده معذرت خواهی کرد گفت باتری اشتباه دادم 🥲
کلی خاطرات تلخ اینجوری دارم که از ذهنم پاک نمیشه
همیشه خواست اعتماد به نفسمو از بین ببره
وقتیم خونس اصلا باهاش حرف نمیزنم همیشه میرم تو اتاقم
دعا کنید زود تری شوهر کنم