جالب بود عید همون سال مامان بزرگم مهمونی داشت مامان و بابام رفتن من نرفتم
بعد مامانم تعریف میکرد ک مامانش میگفته نگران نباشید ضرر مالی کردید ماشینتون فروختین ان‌شاءالله بهترش رو میخرید خداروشکر سالمید و بقیه هم تایید میکردن و همینارو میگفتن بعد مامان بابام خداحافطی کردن ک بیان خونه خودمون اینا هم بلند شدن و خداحافطی کردن مامان بابام ک سوار ماشین جدیدمون شده بودن اینا برگاشون ریخته بودههه😂😂 بعد امید تا کمر خم شده بوده ک از بین جمعیت ماشین مارو ببینه
خلاصه برگاشون حسابی ریخته
تابستون امسال هم توی یه عروسی اومد سمت منو مامانم احوال پرسی کرد گفتش ک حالت چطوره گفتم عالی مامانم یه چی بهش گفت این حواسش رفت سمت مامانم من رفتم از کنارشون 😁ولی تا اخر عروسی نگاهش روم بود ولی دیگه من برام مهم نبود
ببخشید عزیزم من برم امتحان شروع شده باز میام 🧡😍
ارسال نظر شما
تاپیک های به روز شده
6 ثانیه پیش
7 ثانیه پیش
10 ثانیه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز