باردارم، شوهرم مسافرته کاریه، من خونه مامانمم، اصن پیش بابام و داداشم راحت نیستم، بع خاطر گنده بودن شکمم
سر سفره نمیرم معمولا منتظر میشم اونا غذاشونو بخورن بعد من برم یا هم زودتر میخورم
بابام بدش اومده میگه چرا از خونوادت فراری هستی، ما رو دوست نداری
شب و روزمم قاطی شده شبا خواب به چشمم نمیاد تا صبح همینطوری تنها میشینم حوصلم سرمیره، دلتنگ خونم میشم