ناز گیسویت به دوش باد
لِیْ لِیْ می کند
پای خورشیدی که شهر عشق را
طی می کند
آه و آهو می چرد در مرغزار سینه ات
گَلّه ی نازت غزال عشق را
هی می کند
قل قل چشم تو از خمخانه ها سر می رود
خوشه خوشه شیشه ها را لب به لب
« می» می کند
گوش دنیا پر شد از پژواکِ « فعلِ ما نداست»
این حکایت را به نای خون چکان؛
نی! می کند
دست جنبان؛ آستینِ بی حواس زندگی
وقت، چالاک است و تیغش عمر را
پی می کند
کینه می بُرّد گلوی ماه را بی واسطه
چوب بد نامیِ آن را نوش جان ؛
ری می کند