یک شب بهیادماندنی با هم تئاتر دیدیم. قبلا فقط تو چند تا محفل آموزشی مدرس و منتور سازمانهای خیریه بود که من توش شرکت کرده بودم. از باب کار داوطلبانه تدریس می کرد و الا کاروبارش چیزهای دیگه است.
گفت بهخاطر تراپی رفتن آمادگی ورود به رابطه نداره براش ارزشمندم اما نمیخواد بهم آسیب بزنه.
تا نزدیکی خونه رسوند من رو و اصرار که تادم خونه برسونه قبول نکردم.
اون یک ساعت که تو ماشین نشستیم خیلی اوقات خوشی بود. ناراحتیش از اضافهوزنش و این که دیکه نمیتوته مثل قبل تمرکز کتاب نوشتن داشته باشه و این که هنوز یه سری خاطرات شرکتی که از دستش داد ناراحتش میکنه و این که چرا ازدواج نکرد و برام گفت و از من سوالهایی درباره خودم و خونوادهام پرسید و این که من چرا ازدواج نکردم. در کل نسبت به زندگیم کنجکاو بود خیلی.
بعد اون شب بازم استوریهامو دید و یک بار لایک کرد. این درحالی بود که من کناره می گرفتم. ولی کلا هفت هشت روزه اینستا نیست و هیشکی رو لایک نکرده.
بعد اون شب استوریهایی درباره تروما گذاشت و یه استوری با این مضمون چه معشوق ها که نیمهآشنا ترکشان کردیم. شاید می خواست بگه بهم دروغ نگفته و واقعا حالش برای شروع رابطه خوب نیست.
من دوستش دارم و برای حمایت ازش مشاور خودشناسی پنج سال پیشم رو معرفی کردم بهش و اونم تمایل نشون داد و تشکر کرد ولی درست از هفت هشت شب پسش که یه کتاب درباره تروما بهش معرفی کردم و الکترونیکش رو تو دایرکت بهش هدیه دادم، خبری ازش نیست.
من نسبتا یادش ارومم میکنه.
برام چه پیشنهادهایی دارین.
راستش خیلی عزیز و جنتلمنه ولی درگیر اسیبهای زندگی خودش.