عاره خیلی برام عجیب بود!!! اما بعدش برام عجیب نبود…
پسرم یک سالش بود بخاطره عفونت ریه ۵ شب تو بیمارستان خوابید به علت نبودن جا دو شب اتاق عمومی داشتیم که تو اون سه روز و دوشب که اونجا بودم یه مامان بود بچه اش حدود ۵-۶ ساله بیهوش بود کلی دستگاه بهش وصل بود ولی این مامان هرشب میرفت دوش میگرفت و موهاش رو سشوار میکرد گاهی و لاک میزد و آرایش میکرد ، با هیچکس هم حرف نمیزد و کتاب میخوند اکثرا مامانای دیگه شب بالا سر بچه هاشون تا صبح گریه میکردن و منم از صدای بغض و ناراحتی و جو بد و بچه ام همش رو مود گریه بودم و داغووووون…
روزهای آخر بهش حق دادم اون مادر باید قوی میبود باید خودش رو سرپا نگه میداشت باید خودش رو سرگرم میکرد چون محکوم بود به قوی بودن… قبل از من اونجا بود و بعداز من قرار بود باشه اگه میخاست غصه بخوره کی برای بچه اش مادری میکرد تو اون شرایط وحشتناک….
الهی که خدا هیچ مادروپدری رو با فرزندش امتحان نکنه همیشههه برای بچه های مریض دعا میکنم ۹ سال از اون روزها گذشته ولی یک لحظه هم فراموشم نشد چیا دیدم و کشیدم….