بچه ها با داداش و خواهرم رفته بودیم بیرون
منتظر بودیم ساندویچی که سفارش دادیم برسه
یهو سرمو برگردوندم دیدم یه مرده که اتفاقا یه بچه کوچیک هم همراهش بود دوربینو زیر کتش رو به من گرفته بود تا سرمو برگردوندم گوشیو گزاشت تو جیبت
قیافش خیلی خیلی هیز و بد بود
خودشم ترسید بعدش هی نگام میکرد ثلی هیچی به خواهرم اینا نگفتم که بیرون رفتنمون کوفتمون نشه دارم دیوونه میشم