قبلش زندگیم با شوهرم عالی بود به حدی عاشقانه که تو فک و فامیلو دوست و آشنا و همکار زبان زد بود
شوهرم حتی نمیذاشت کارای خونه رو همانجام بدم میگفت تو میری سر کار خسته میشی دیگه تو خونه نباید کار کنی همه کارا رو خودش انجام میداد
عین ملکه ها باهام رفتار میکرد
به هر سازی که میزدم میرقصید هر تصمیمی میگرفتم عین کوه پشتم بود
۲ سال تموم هر هفته بخاطر اینکه توی یه شهر دیگه ارشدم رو بخونم با ماشین خودمون من و میبرد و میاورد
ولی از وقتی بچه دار شدیم فقط به کارای بچه میرسیم هیچ فرصتی برای هم نداریم
شوهرم عاشق بچه س و من فقط بخاطر دل اون بچه آوردم
و الاناحساس میکنم اگرچه به ظاهر بهمابراز عشق و علاقه میکنه ولی عشق پسرم کل وجودشو پر کرده و جایی برای من نمونده
منبی نهایت عاشق خواب بودم الان به حدی بی خواب و خستم دوس دارم یه اتفاقی برامبیفته چن سال برم تو کما وقتی اومدم بیرون پسرم بزرگشده باشه