ی دختری بود همسایه داییم اینا
داییم هم امارشو داشت
از شانس یکی میره خواستگاری و از داییم تحقیق میکنه
دایی میگه این دختر خرابه هر روز بایکی فلان
حالا اون ازدواج سر میگیره
بعد چند وقت حرف پیش میاد پسره میگه من بینهایت خوشبختم همسرم گذشته شو گفته اما دیگه اون اشتباها رو نمیکنه
برا همین میگم تو هم نمیدونی اینده ۲نفر باهم چی میشه شاید اونم خوب شد