من رشته ای که میخواستم قبول نشدم ولی ژنتیک قبول شدم و خب دانشگاه خوبی قبول شدم دختر عموم خیلیی خوشحاال شد گفت باید. شیرینی بدی گفتم باشه با ذوق ی غذا درست کردم که دور هم بخوریم شیزینی ام باقلوا گرفتم اینو و زنش غذا رو خوردن ولی به باقلوا لب نزدن پسر عموی گهم که یک کلمه تبریک نگفت زنشم اخمو همین جور نشست کنار شوهرش اونم تبریک نگفت داشتم فکر میکردم شاید زنش درون گراس نمیتونه خیلیی ارتباط بگیره ولی اخه بیشعور که نیست هرچند غریبه اس توقع نمیره ازش ولیی شوهرش ...
عوضش دختر عمو زن عموم که به ظاهر خوشحال بودن منم با همشون قطع رابطه کردم