دوستان من راه دورم بعد از چهارماه اومدم خونه مامانم ، آبجیم و داداشم بچه کوچیک دارن تا چیزی میشه اذیتی چیزی میکنن مامانم کلا جوش اونا رو میزنه و گریه میکنه ، منم بچم دوسالشه یه هفتس جلو چشمش مریضه حتی صورتش زخم شد بخیه زدم هیچی نمیخوره ولی یک بار مامانم بچمو نگفت یه دلسوزی نکرد یه حقی بهم نداد احساس میکنم اینجا اومدم اضافی هستم همش میگم کاش نمیومدم به زور شوهرم اومدم ، میدونم مادره آدم از مادرش دلخور نمیشه وقتی میبینمش یا میاد خونم حاضرم جونمم فداش کنم خیلیم مهربونه ولی احساس میکنم منو بچم رو مثل بقیه دوست نداره انگار از اومدن من ناراحته گرچه هر کاری بتونم واسش انجام میدم شوخی میکنم بخنده ولی... الان که دارم مینویسم اشکام میاد کاش دیگه هیچ وقت نیام اینجا ، با همه میگه میخنده ولی با من اینجوری نیست😔😔 مگه من چه گناهی کردم😔