چند روز پیش نصف جهزیه شو آوردن
منم کلی زحمت کشیدم و کمکشون کردم
همه ازم تشکر کردن تا اینکه شوهرم اومد برا جای جایی یخچال و رفت رفتم پیشش دیدم ناراحته و گفت زود بریم
از وقتی از اونجا اومدیم یک کلمه هم حرف نزد باهام و شبم گفت کنارم نخواب
میدونستم دردش چیه جهیزیه ی جاریم ک خیلی خیلی مفصل بود ولی دهنشو وا نمیکرد بگه چ مرگشه فقط شدیداً تو قیافه بود و با من حرف نمیزد
تا اینکه امروز عصر من گیر دادم ک چ مرگته و گفتم میدونم اومدی چشمت افتاده ب وسایل فلانی از این رو ب اون رو شدی هی میگفت دهن منو باز نکن من ول کن نبودم
تا اینکه بالاخره دهنشو باز کرد گفت آره
بچه ها ده سال من با مادرشوهر تو ی ساختمون بودم انواع اقسام بلاها رو سرم آوردن شوهرم از کتک گرفته تا نیش و کنایه دریغ نمیکرد تو حاملگی هم کتک زد همش خانواده مو مسخره میکرد و بد دل بود
بعد مریضی پسرم آدم شده بود
اون زمان اون دعوا میکرد و من هیچی نمیتونستم بگم الان من دعوا میکنم و هرچی میخام میگم اون هیچی نمیگه
😏چهارتا لباس چند تا قابلمه ی اضافی و یخچال خیلی بیشتر از من ارزش داشته براش منی ک با همه چیش ساختم
الآنم حالم خیلی بده نه میتونم طلاق بگیرم نه میتونم باهاش بمونم دارم مث جنازه زندگی میکنم