بچه ها مثلن مریض میشن من براشون سوپ میپزم چندین بار میرم بیمارستان سر میزنم اما من مریض میشم حتی نمیزنگن حالمو بپرسن
یا تولداشون من براشون هدیه میخرم کیک میخرم اما اونا حتی تولدای منو تبریک نمیگن ولی تولدای شوهرمو براش کادو میخرن
من مهمونی هرهفته میدادم تا اینکه دیدم منو سالی یبار دعوت میکنن اونم به زوره انگار منم دیگه مهمونی ندادم همه اینکارارو خودم خواستم انجام بدم منتی نزاشتم ولی وقتی شوهرم قدر نمیدونه دبم میشکنه بهش میگم من این همه مهربونی کردم منو پشیمون نکن میگه منت میزاری