وایی داستانتو تاپیک قبلیت خوندم
این کارای احمقانه چیه شماها انجام میدین؟
بزار خودت رو توی ۲۰ سالگیت بگم
۱. متوجه شدی همه ی دوستی ها ماندگار نیست و اونی که واسش ۱۵ سالگیت میخواستی خودتو بکشی حتی الان دوستت هم نیست و یاد گرفتی نباید خیلی وابسته بشی
۲. به این دوران بلوغت که فکر میکنی خنده ات میگیره که چقدر واسه چیزای کوچیک واکنش های شدید میدادی
۳:افسردگی و ناراحتی و احساس درک نشدن توی دوران بلوغ کاملا طبیعیه و اصلا همینه که باعث میشه خودت رو بشناسی. حتما با مامان بابات، یا خواهر برادری، خاله ای و آشنای مورداعتمادی که درکت میکنه حرف بزن. حرف زدن خیلی کمکت میکنه.
۴. به موقعش هم می میری اینقدر عجله نداشته باش
۵. چیزی که منو از دوران نوجوونیم نجات داد کتاب بود. تا میتونی کتاب بخون
واسه دوستت هم به یک فرد مورداعتماد از خانواده اطلاع بده و ببین میشه بهش سر بزنی یا نه. رابطه ات رو باهاش کمتر کن و سعی کن بیشتر تمرکزت رو روی خودت و مهارت هات بزاری