بارها و بارها راجبش تاپیک زدم که عاشقش بودم اون اصلا نفهمید زنم گرفته
حالا مشکل من اینه فک کنم دیوونه شدم تازگیا دیگه خیلی ناراحت نیستم دارم با خیالش زندگی میکنم میریم مهمونی فک میکنم پیشم نشسته موقع خواب پیشم خوابیده اصلا فکمی کنم هست
ولی همش تو فکرشم که الان کجاست چی میکنه خانوادش چی جورن انقد بش فک می کنم تموم زندگیم افتادم یه خرید ساده یه پیاده روی هم حوصلم نمیگیره برم افسرده و مجنون شدم