2777
2789

در پیروی تاپیک پر بازدید خواستم این اتفاق غیر منطقی رو براتون بازگو کنم 

 که مقداری طولانی هست خانوما من مامانم یه چند وقتی بود قلقکش میدادی یا توی فشار عصبانیت  و دعوا  ها ،حدود یه ساعت«  گاهی بیشتر گاهی کمتر »کار هاش دست خودش نبود یعنی نمیفهمید اسمش کیه بچه داره یا نداره خونه ای که زندگی میکنه برای کیه فقط فقط یکی دو خاطره محو از کودکیش رو میگفت و بعدش خوب میشد دو از جونش انگار فراموشش گرفته و همش میگفت یع طرف سرم سنگینه و قسم میخورد بعد از اینکه حالش خوب میشد ک من این اتفاق ها رو یادم نمیاد  و شما دارید بع من دروغ میگید که من دیوونم حتی یه روز از خونه بردمش بیرون توی اون حال و وقتی عکسش رو دید زد تو سرش و کلی گریه کرد که من به این حال افتادم

بار های بار این اتفاق افتاد توی این چند ماه 

دکترم حتی  رفت ولی مشکلی نداشت  و در حالت عادی هم  یه طرف سرش سنگین بود 

یک روز حالش مثل همیشه بد شد توی اتاق خواب و عکس عمه من که مرحوم شده توی اتاق خوابه یهو صداش لرزید مامانم گفت یه آقاهه هست میخواد منو ببره منم با گریه گفتم برو مامان « از این دنیا» راحت شو از دست ما ها 

 و مامانم یهو گریش گرفت گفت این خانوم نمیذاره من برم اخم میکنه بهم میگه تو بچه داری گفتم کی گفت همینی ک  عکسش رو دیواره گفتم مامان اسمش رقیه  هست « توی شناسنامه فاطمه بود ولی رقیه صداش میزدیم» «اسم ها فرضیه خانوما»  و خود عمم از رقیه بدش میومد و دوست داشت همیشه اسم خودشو صدا بزنیم گفتم مامان  بگو رقیه خانوم بزار من برم مامانم گفت داره به من اخم میکنه و میگه من رقیه نیستم

 گفتم بگو فاطمه خانوم… 

و بعدش صدای مامانم به لرزه افتاد انگار لکنت داشته باشه روی ف و بقیشو نمیتونست بگه و ناگهان حالش دوباره برگشت و خوب شد و گفت انگار دو تا دندون پوسیده از سرم کندن و گنگ بود مامانم   بعدش پاشد ناگهانی ک بره  اسفنج دود کنه خانوما به خدا یه لحظه بهم یقین شد توی این اسفند شیشه هست « ما توی اسفند هامون زاج همیشه میندازیم که شبیه شیشست» به مامانم گفتم مامان این شیشست گفت برو بابا و گذاشت اسفندو اما اون شیشه بود و اتفاقی واسش نیوفتاد و من با حرص و ترس انداختمش توی سطل زباله  از قضا من یه کتاب از عمم یادگار داشتم حدود دو سالی بود گم کرده بودم ! و بار ها دنبالش گشتم ولی پیداش نکرده بودم ولی همون شب اتفاقی زیر تخت خواستم شارژم که افتاده بر دارم ناگهان اون کتابه رو بدون ذره ای خاک دیدم از اون موقع دیگه سرش خوب شد و دیگه هیچ اتفاقی نیوفتاد 

و هنوز اون شب خیلی برام عجیبه و میترسم حقیقتا  این ماجرا حدود یه ماه پیشه 

بچه یه چیزی تو دلم مونده نگم میترکم😍

جاریمو بعد مدت‌ها دیدم، انقدرررر لاغر شده بود که شوکه شدم! 😳

پرسیدم چی کار کرده تونسته اون لباس خوشگلشو بپوشه تازه دیدم همه چی هم می‌خوره!گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته 
عید نزدیکه و منم تصمیم گرفتم تغییر کنم. سریع از کافه بازار دانلود کردم و شروع کردم، تازه الان تخفیف هم دارن! 🎉

شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید

نه عزیزم الحمدالله از اون موقع حالش خوب شده حتی بهتر از قبلش

انشاالله همیشه خوب باشه

ولی قضاوتت نمیکنم چون جات نبودم

ولی هیچ وقت توهیچ حالی مادرتو تنها نزار زود جانزن نگو اره برو بمیر

نمیدونم مجردی یا متاهل ولی اگر بچه داری باید درک کنی چقدر یه مادر برای بزرگ کردن بچش زحمت میکشه شبانه روز اذیت میشه

ولی حالا که پیرشده مشکل داره تنهاش نزاد کوتاه نیا کمکش کن...

خداب نکرده اگر این اتفاق برای تومیفتاد مادرتون امکان نداشت بهتون بگه اره بمیر تا راحت بشی 

انقدر میجنگید تا خوب بشی

😡فقط طلاق😡
انشاالله همیشه خوب باشهولی قضاوتت نمیکنم چون جات نبودمولی هیچ وقت توهیچ حالی مادرتو تنها نزار زود جا ...

ممنون عزیزم انشااله شما و خانوادمون هم همیشه سلامت باشید 

 مامانم سنی نداره اتفاقا یه چند روز دیگه تولد ۵۰ سالگیشونه بله اون لحظه واقعا حالم دست خودم نبود و نباید اون حرفو میزدم و ممنون که قضاوت نمیکنی عزیزم 


ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792