سر یه جریانی خانواده میخوان برن شهرستان ولی من از همون اول نمیخواستم برم.
مامانمم گفت احتمالا عروسمون نیاد چون ۳ تا بچه کوچیک داره تو برو کمکش دست تنهاست.که عروسمون برگشت گفت منم میخوام بیام بچه هارو یه جا میذارم و میام.من گفتم فکر کردم شما میمونی گفتم شبش بیام پیشت غذام بیارم خیلی شیک برگشت بهم گفت من کاری با تو ندارم.منم گفتم باشه ولی تو دلم ناراحت شدم این چه طرز جواب دادنه ولی هیچی نگفتم با خودم گفتم میخواد بره دیگه.شبش به مامانم پیام داد من مشکل برام پیش اومده نمیام به فلانی(یعنی منظورش من بودم) بگو بیاد کمکم.ماهم گفتیم باشه
حالا امروز دم رفتن خانوادم حرفشو عوض کرد گفت منم میام .حالا خانواده من زنگ زدن داداشم زنگ زده به من اصرارررر که توام باید بیای.منم واقعا اعصابم خورد شد زنگ زدم گفتم نمیام من از قبل برنامه ریختم نمیخوام بیام.اصلا مگه من باید برناممو طبق رفتن و نرفتن یکی دیگه بچینم.من واقعا از تنها بودن تو خونه نمیترسم خودم سالها شهرستان درس میخونم تنها زندگی میکنم.الان همون داداش و عروس از من ناراحت شدن باورم نمیشه فازشون چیه؟؟اینم بگم شدیدا اهل غیبتن نگرانم برن بابامم پر کنن بدتر.