کمک کنید یکی میخواد داداشمو بکشه بخدا

دیگه آسایش نمونده برامون

توی محله ما یه پسری هست به اسم(سعید-اسم مستعار) که این بنده خدا مشکل ذهنی داره و اصطلاح عامیانه دیوونست

الان 14-15 سالشه. قبلا مدرسه میرفت اما چون هرچی بزرگتر میشه وضعیتش بدتر میشه دیگه دو سالی هست که هیچ مدرسه ای قبولش نمیکنه

من با اینکه همین محله به دنیا اومدم و بزرگ شدم تا حالا فقط شنیده بودم که این سعید مشکل ذهنی داره و آزاری ازش بهم نرسیده بود

ولی هرچی بزرگتر میشه واقعا شرایط بدتر میشه

گذشت تا اینکه داداشم به دنیا اومد

مامان منم چون مغاز داره(بوتیک لباس محله ای)هر روز با بچه میره مغازه و برمیگرده

این از همون اول داداشم چشمشو گرفت و آزار و اذیتهاش شروع شد

اولینش برمیگرده به زمانی که داداشم هنوز یه سالش نشده بود و توی کالسکه دم در خونه مادربزرگم اینا بودیم و بابام و بابابزرگمم دو طرف کالسکه وایستاده بودن داشتن خداحافظی میکردن

این اومد،اولش کاملا مودب گفت سلام خوبید و اینا

بعد گفت میتونم بچرو ناز کنم؟ بابامم که نمیدونست این از بچه بدش میاد

خواست مراعاتشو بکنه گفت اره سعید جان میتونی نازش کنی

خم شد یه بار ناز کرد یهو یه سیلی خیلی محکم با پشت دست کوبید رو صورت داداشم

بیچاره نوزاد یهو یجوری زد زیر گریه که نفهمیدیم چیشد

بابام و بابابزرگم داد زدن سرش که چته سعید چرا اینطوری میکنی با بچه؟!

اونم در رفته فرار کرده

 اینا هم به احترام باباش که خیلی آدم محترمیه هیچی نگفتن به خونوادش

از اون روز دور و بر ما پلکیدن این پسره شروع شد

بابام یا مامانم هرجا از خونه بیرون میرفتن میوفتاد دنبالشون و توی محله هر مغازه ای میرفتن میاد اون تو و سعی میکنه خودشو بده بغل داداشم وزهرشو بریزه

توی این محله و محله های اطراف همه این پسر رو میشناسن،چون برا هرکی یجور مزاحمت داره اما برای ما شدیدترین و خطرناکترینشه

مثلا میره بنگاه محله درو باز میکنه هر روز از خواهر طرف به فحش میبنده تا مادرش

یا صبح ها ساعت 4-5زنگ میزنه به همسایه احوالپرسی میکنه

و و و...

میگذره تا اینکه حدودا دو ماه پیش مامانم داشت میرفت مغازه

داداشم الان 2 سالشه

این سعید میاد میگه سلام خانوم فلانی خوب هستید؟احوالتون خوبه؟میشه اجازه بدید یک دقیقه وقتتون رو بگیرم؟

دقیقا همینجوری مودب

مامانمم گفته بله سعید جان حال شما چطوره خواهش میکنم

گفته میتونم بچرو ناز کنم؟

مامانمم دو دل مونده آخرش گفته سریع فقط یه بار نازش کن من کار دارم باید برم

آقا اینو گفتن همانا و سعید دودستی موهای داداشمو چسبید و یجوری کشید که بچه یکی دو سانت هم پاش از زمین جدا شد

مامانم زد رو دستش و بچرو ازش گرفت و داد زد سرش که این چه کاریه و برو پی کارت دیگه نبینم بیای...

میگه تا قبل اینکه موهاشو بگیره خیلی خوب بود یهو دیدم چشماش کاسه خون شده عین اجنه و شیاطین

یجور که مامانمم از ترس سر شده بوده

بچه رو آورد خونه و از ترسشم نرفت مغازه

بابام اومد کلی عصبی شد هرچی خواست زنگ بزنه به باباش مامانم نذاشت گفت مریضه بچه دست خودش نیست که داره چیکار میکنه

بابامم گفت مریضه که مریضه من به خودش کار ندارم با باباش کار دارم که بیاد بچشو جمع کنه

الان زورت بهش میرسه،فردا که 18 سالش شد باباشم نمیتونه جلوشو بگیره(چون خیلی درشت اندامه)

میاد بچرو از دستت میگیره میره یه دست هم خودتو میزنه

 ولی انقدر مامانم اصرار کرد زنگ نزد

حدود یه هفته ای گذشت

مامانم میگه بچه بغلم بود داشتیم از مغازه میومدیم یهو دیدم سعید ما رو دید از جلوی اون خونه در حال ساخت یه سنگ بزرگ قدر کف دست برداشت و پشت تیر قایم شد

میگفت جونم سراسر لرزید

مونده بود چیکار کنه به کی پناه ببره

میپیچه تو سوپرمارکتی محله و میگه این پسره سعید یه سنگ تو دستشه میخواد من و بچرو بزنه

اونم میگه غلط کرده و اینا و میگه نگران نباش خودم میگیرمش شما سریع رد شین برین خونه

میاد میگه به به اقا سعید چطوری

به حرف میگیرتش از پشت تیر میکشتش بیرون و یهو میگیره دستاشو و به مامانم بلند میگه شما برین

این دیوونه وار شروع میکنه دست و پا زدن و بلند بلند داد میزده ولم کن میخوام بکشمش

میخوام بکشمش

میخوام دهنشو***

و همینجوری فحش...

انقدر هیکلی بوده مرد همسایه رو تو جاش تکون میداده

مامانم سریع میاد خونه درو قفل میکنه و زنگ میزنه بابام

بابام که اومد دیگه مستقیم رفت مغازه همون سوپرمارکتیه و اونجا زنگ زد به بابای سعید

باباش که اومد محترمانه گفت ببین اقای محترم،من مشکلی با بچه شما ندارم

اصلا وایسته دم کوچه هر صبح فحش بده به خاندان من

ولی من چون میدونم مریضه بهم برنمیخوره

اما نه اینکه زن و بچه من به خاطر پسر شما دیگه اسایش نداشته باشن که!

پسر من فردا پسفردا حق نداره بیاد تو کوچه بازی کنه؟ چون پسر شما چشمش اونو گرفته؟

باباشم کلی شرمنده بوده میگیره سعیدو تا میخوره میزنه

بابامم میگه ناراحت شدم اخه من ک نمیخوام بزنیش

میخوام کنترلش کنی ببریش دکتر دوا درمون بده که بشه کنترلش کرد

اونم میگه چشای منو ببین(چشاش قرمزه) دکتر میگه بس عصبی شدی فشارت رفته بالا مویرگای چشمت پاره شده

این بچه منو پیر کرده

8 سال رفتیم یه شهر دیگه تا درمون شه،نشد که نشد اخرش برداشتیم اوردیم خونه

اقا باباش قول داد نذاره سعید بیاد سمت ما و تموم شد

بازم یه هفته بعد سعید اومد دم مغازه مامانم که یا بچرو میدی یا شیشه های مغازتو پایین میارم

مامانم زنگ زد به مامانش که بیا پسرتو ببر

بنده خدا مامانش مشکل اعصاب گرفته از دست این پسر و همش افسردست

مامانشم گفته یه چوب بذار دم مغازه،هروقت اومد انقدر بزنش صدای سگ بده!

مامانم گفته یعنی چی مگه با زدن درست میشه اخه

این بچه به کمک نیازداره

فردا پسفردا به خود شما اسیب زد چی؟

مامانش گوش نمیده. اینام زنگ میزنن بابام و پسره تا بابام بیاد ول میکنه میره

دو روز بعدش مامانم داشت از مغازه برمیگشت که این افتاده دنبالشون بازم از در محترمانه وارد شده که بذارین ناز کنم

مامانمم گفته سعید برو فقط

تا دم درمون با مامانم میاد

مامانمم ترسیده بوده نفس نفس میزده (آسم خفیف هم داره) و داداشمم از ترس گریه میکرده

همون لحظه بابام میرسه

فکر میکنه که بازم بچرو زده که مامانم اینجوری شده و داداشمم گریه میکنه

سعید سریع سوار دوچرخه اش میشه ک بره

بابام خییییییییلی بد عصبی بوده دیگه

میوفته دنبال سعید و یه سیلی میخوابونه دم گوشش و پسره از رو دوچرخه میوفته زمین

میگه یبار دیگه دور و بر زن و بچم ببینمت آتیشت میزنم

پامیشه بازم از ترس دوچرخرو برمیداره در میره

بابام اومد خونه خودشم ناراحت بود که چرا زدتش

زنگ زد به بابای سعید گفت من بخاطر بی مسئولیتی شما مجبور شدم رو بچه مشکل دار دست بلند کنم

یه بار دیگه فقط تکرار بشه من میرم شکایت میکنم پرونده قضایی درست میکنم برای پسرت

نه برای اینکه که آزارت بدم

برای اینکه که فردا روزی یکی دیگرو زد یا به قتل رسوند بگن اره این از قبل یه پرونده دیگه هم در مورد ازار و اذیت بقیه داشت

تا مگه اینکه دادگاه مجبورت کنه ببری اون بیچاره رو بخوابونی بیمارستان روانی تا هم یه محله رو خلاص کنی هم خودت رو

باباشم هیچی نمیگه فقط گریه میکنه

فرداش سعید اومد دم مغازه مامانم داد زد فلانی بچه اونجاست؟

مامانم از ترسش اومده بیرون گفته نه گذاشتمش خونه بابابزرگش

میگه هی از شیشه مغازه نگاه میکرد میگفت پس اون کیه پشت ویترین

داری دروغ میگی بچه اینجاست

بیارش ببینم

میخوام بکشمش

ببین چه پیامک هایی به من میده(در حالی که بچه دو ساله مگه میتونه پیامک بنویسه اصلا)

به من میگه ک***کش

عوضی

اشغال

بیا بببین اس ام اس هاشو

مامانم م میگه سعید برو این بچه اصلا نوشتن بلد نیست همش 2 سالشه

اونم داد میزنه میکشمش

میکشمش

با چاقو،سنگ،قمه هرجوری شده میکشمش

بالاخره یجایی حواست ازش پرت میشه دیگه

میکشمش

تیکه تیکش میکنم اتیشش میزنم

خانوما فراریش میدن بعد دو دیقه اونور خیابون داشته به دیوار میگفته سلام خوبی؟ و دست میداده

حالا ما واقعا نمیدونیم چیکار کنیم

عاصی شدیم

جون بچه واقعا درر خطره اگه اون روز سنگ توی دستشو نمیدیدیم قرار بود بکوبه تو سر بچه

خونوادشم که خسته شدن از دستش فقط میزننش

صبح تا شب وله تو خیابون باباش میگه میفرستمش بیرون یکم اعصاب مامانش راحت شه کمتر گریه کنه

من نمیفهمم درک نمیکنم چرا نمیبرن بخوابوننش

شکایت هم کنیم فوقش حکم درمان میدن که خونوادش گوش نمیدن

انقدر شهر کوچیکه که فردا صد هزار بار با باباش چشم تو چشم میشیم

من از فردای این پسر میترسم

به قول بابام الان بچست،فردا میتونه هرکدوم از ما رو بکشه

اصلا ما به جهنم،فردا توی جامعه میزنه یکیو به قتل میرسونه

بعد بابام یبار الکی فقط همینجوری شکایت رو مطرح کرد

الان هرچی من میترسم گوشزد میکنم که این یه بلایی سر ما میاره میگن همسایه ایم چشم تو چشم میشیم ول کن چه شکایتی

الان فقط من نگرانم

بچه خودم بود طرفو تا نمیخوابوندم ول نمیکردم نمیدونم اینا چرا انقدر بی خیالن

تموم شد

لطفا نظر بدین

بخدا نه ما از اولش همینجا بودیم به زور همین خونرو ساختیم