بازم یه هفته بعد سعید اومد دم مغازه مامانم که یا بچرو میدی یا شیشه های مغازتو پایین میارم
مامانم زنگ زد به مامانش که بیا پسرتو ببر
بنده خدا مامانش مشکل اعصاب گرفته از دست این پسر و همش افسردست
مامانشم گفته یه چوب بذار دم مغازه،هروقت اومد انقدر بزنش صدای سگ بده!
مامانم گفته یعنی چی مگه با زدن درست میشه اخه
این بچه به کمک نیازداره
فردا پسفردا به خود شما اسیب زد چی؟
مامانش گوش نمیده. اینام زنگ میزنن بابام و پسره تا بابام بیاد ول میکنه میره
دو روز بعدش مامانم داشت از مغازه برمیگشت که این افتاده دنبالشون بازم از در محترمانه وارد شده که بذارین ناز کنم
مامانمم گفته سعید برو فقط
تا دم درمون با مامانم میاد
مامانمم ترسیده بوده نفس نفس میزده (آسم خفیف هم داره) و داداشمم از ترس گریه میکرده
همون لحظه بابام میرسه
فکر میکنه که بازم بچرو زده که مامانم اینجوری شده و داداشمم گریه میکنه
سعید سریع سوار دوچرخه اش میشه ک بره
بابام خییییییییلی بد عصبی بوده دیگه
میوفته دنبال سعید و یه سیلی میخوابونه دم گوشش و پسره از رو دوچرخه میوفته زمین
میگه یبار دیگه دور و بر زن و بچم ببینمت آتیشت میزنم
پامیشه بازم از ترس دوچرخرو برمیداره در میره
بابام اومد خونه خودشم ناراحت بود که چرا زدتش
زنگ زد به بابای سعید گفت من بخاطر بی مسئولیتی شما مجبور شدم رو بچه مشکل دار دست بلند کنم
یه بار دیگه فقط تکرار بشه من میرم شکایت میکنم پرونده قضایی درست میکنم برای پسرت
نه برای اینکه که آزارت بدم
برای اینکه که فردا روزی یکی دیگرو زد یا به قتل رسوند بگن اره این از قبل یه پرونده دیگه هم در مورد ازار و اذیت بقیه داشت
تا مگه اینکه دادگاه مجبورت کنه ببری اون بیچاره رو بخوابونی بیمارستان روانی تا هم یه محله رو خلاص کنی هم خودت رو
باباشم هیچی نمیگه فقط گریه میکنه