من پسر عمم قبلا خیلی به خونمون رفت آمد داشت
شنیدم من و دوست داره
ولی به خودم نگفته بود هیچوقت..انگار بین حرفاش پریده بوده یه بار
اینطوری شنیدم ولی من میگفتم نمیخوامش و اینا
بعدش اون نمیدونم چیشد رفت شوگر مامی گرفت بعد اون من فهمیدم دوسش دارم دیگه هیچکی و تو زندگیم راه ندادم
الانم ۷ ۸ ساله همو ندیدیم حتی از دور
و اون هنوز داره با اون خانوم زندگی میکنه و من وارد رابطه نشدم(کارگاه بازی درنیارین تاپیکهای قبلم یه نفر بود که دوسش نداشتم خواستگارم بود)
زنه حتی از عمم هم بزرگ تره سنش
و خانواده عمم قبولش نکردن
امشب بابام باهاش حرف میزد انقد غمگین حرف میزد پشت تلفن
نمیدونم مهریه اشو نمیتونه بده چشه که ولش نمیکنه و اگع میخواد هم چرا انقد غمگین حرف میزنه اصلا نمیدونیم عقده صیغه اس چیه
یه بار به مامانم یکم فهموندم دوسش دارم و اینا انقد بد برخورد کرد گفت تو میخوای ته مونده ی یه پیرزن سهمت بشه؟
ولی خیلی دوسش دارم صداشو شنیدم حالم بهم ریخت😭میدونم کلی منطق وجود داره که من نباید عاشقش باشم ولی من نمیتونم من واقعا نمیتونم😭جرعت گفتنشم ندارم به کسی
میترسم بهش یواشکی پیام بدم تو فامیل پر بشه😭من هیچ کاری از دستم برنمیاد