اولش از این بگم که حدودا سیزده چهارده ساله بودم دستبند و گردنبند و انگشتر درست میکردم به دوستام میفروختم و میرفتم بیرون تو خیابون میفروختم. مادرم نمیدونست و من به مامانم میگفتم که با دوستام میرم بیرون ولی میرفتم ما بین دست فروشا کارامو میفروختم تا اینکه یه روز مامانم منو تو خیابون دید و تا میخورد منو کتک زد و تا دو ماه هم من رو از خونه ممنوع الخروج کرد و معتقد بود با این کارم آبروشونو بردم.شاید اگه مامانم جلومو نمیگرفت الان یه کاسب و بازاری میشدم ولی همه ی محدودیتم برای دختر بودنم بود. بعد از اون رفتم فنی حرفه ای نقاشی و طراحی یاد گرفتم و مدرکشو گرفتم و تو یه اموزشگاه هنری استخدام شدم برای تدریس نقاشی و طراحی . مامانم همیشه با کار کردن من مخالف بود و معتقد بود که درس بخونم. منم با اینکه از درس بدم میومد به خاطر مامانم خوندم و تیزهوشان قبول شدم. درامدم از تدریس طراحی و نقاشی خیلییی کم بود و فهمیدم مامانم حق داشته که همیشه بهم میگفت درس بخون تا یه چیزی بشی. موقع انتخاب رشته با خودم فکر کردم و دیدم اطرافیانم که همه رشته های مهندسی خوندن یا بیکارن یا دارن کار غیر مرتبط انجام میدن. به خاطر همین از ترس بیکاریه بعد از تحصیل زدم دانشگاه فرهنگیان دو سال پشت سر هم کنکور دادم و رتبه ش رو آوردم و رفتم مصاحبه و هر دو سال رو هم تو مصاحبه رد شدم. از بین رشته های باقی مونده تحقیق کردم دیدم رشته ی مهندسی نساجی رشته ی کمیابیه و اشباع نشده و بهش علاقه هم دارم و تو تهران هم کار براش فراوونه. رفتم این رشته رو خوندم و در کنارش مدرک آیلتس و تی تی سی رو هم گرفتم و کنار دانشگاه به تدریس زبان مشغول شدم. درآمدم از اموزشگاه که خیلی کم بود. خصوصی هم دو سه تا شاگرد داشتم که با اینکه درآمدش بهتر بود ولی بازم نمیتونستم با پولش جز خرج روزمره م کار اضافه ای انجام بدم.
درسم تموم شد و خواستم تو کارخونه ی نساجی کار کنم که خواستگار برام اومد که همه جور خوب بود و منم قبول کردم به شرطی که بیاد تهران زندگی کنیم ولی بعد از عقد مشکلاتی پیش اومد که نتونست بیاد و من مجبور شدم برم شهر اونا. تو شهر اونا هم برای رشته ی من کار نیست. الان اومدم اینجا همون زبان رو دارم تدریس میکنم با درآمد کم. یه انلاین شاپ تازه زدم نمیدونم بگیره یا نه.
الانم که دلار شده ۷۵ تومن و طلا مرز پنج میلیون.
واقعا حقوق ماهی دوازده تومن تو این مملکت هیچی نیست. با همچین حقوقایی باید بیست سال کار کرد و هیچی نخورد تا بشه یه خونه کوچیک خرید. برا من به شخصه بزرگسالی خیلی خیلی ترسناک تر از اون چیزی بود که فکر میکردم