داشتم فک میکردم که خب من دارم چیکار میکنم
پامیشم
یه چیزی میخورم در حدی که نمیرم معمولا هم که غذای آماده ست یا بیسکوییت و شکلات
درس میخونم
مجازی میچرخم
درس میخونم
یه چیزی میخورم
داشتم فک میکردم چه چیزی میتونه متحول کنه زندگیمو
به دوس پسر رسیدم
دیدم نه من دیگه حوصله شو ندارم بشینم بابت کارای یه نفر حرص بخورم
با خودم فک کردم که واقعا شاید حق با بقیه بود و باید شوهر میکردم
اما فقط یه دقیقه تصور کردم:
خانواده ی بد، مادر شوهر بدبجس، جاری عوضی، خیانت، زایمان، بچه و......
فهمیدم شاید الان شرایط اینکه بخورم و بخوابم و درس بخونم بد باشه ولی با ازدواج قطعا بدتره!