دیشب برف زیبایی میومد، همه جا پریود از نور و تزئینات کریسمس، آهنگهای رمانتیک قدیمی مرتبط با کریسمس کل میدون رو فرا گرفته بود و مردم روی یخ اسکیت سواری میکردن.
اولین بارم بود اسکیت پام میکردم. ولی بالاخره انجامش دادم. صبورانه و محکم کمکم کرد که یاد بگیرم و در انتهای راند چهارم بود که با بدنی کوفته و خسته رفتیم که کفشهامون رو عوض کنیم. برف همچنان تند میبارید، ریش ها و پالتو و عینکش پر بود از دونه های برف، بهش گفتم مثل بابانوئل شدی.
فضا خیلی رمانتیک بود، حس عجیبی داشتم. موسیقی و برف و آدمهای خوشحال در حال بازی، انگار که قشنگتر ازین امکان نداشت.
زانو زد، حلقه رو درآورد، ازم درخواست ازدواج کرد.
نتونست صبر کنه برسیم به رستوران گرون قیمت معروفی که ماهها بود رزرو کرده بود.
گریه کردم! برای واقعی! فکر نمیکردم من مثل تو فیلما گریم بگیره، ولی خیلی گریه کردم. ی قسمتی از وجودم عمیقا تکون خورد. عمیقا تاچ شد.
من هنوز نتونستم از شوهر سابقم طلاق بگیرم تو ایران.
الکس اما برخلاف اون بسیار مطمئن بود و تصمیمش رو ماهها بود گرفته بود.
گفتم yes بوسیدمش و حلقه رو در دست کردم.
احساسات مختلف در من بشدت جاریست.
سه سال و نیم پیش بود که این خونه رو در این شهر بزرگ گرفتم و از پیش همسرم جدا شدم و اومدم اینجا. سه سال و نیم پیش بود که بعد دو سه سال مهاجرت و حرف طلاق، بالاخره تصمیم گرفتم از آدمی که زندگیمون رو دوست نداره جدا بشم.
خیلی اتفاقا افتاد این وسط.
الان انگار فصل جدیدی از زندگیم رو دارم شروع میکنم. در آستانه یک تغییر.
خانواده ام دارن میان از ایران پیشم، کلا.
ی چند روز دیگه اسباب کشی میکنم خونه مستقل. فارغ التحصیل شدم و دنبال کارم.
و حالا نامزد دارم و بعد از۵ سال دوباره حلقه بر انگشت چپ دارم،
حجم زندگی خیلی زیاد شده.