مادربزرگ شوهرم از زیارت میاد همه رفتن یه شهر دیگه دنبالش شوهرمم با من حرف نمیزنه اونم رفته یه به من نگفت میای یا نه
یکی دیروز مهمونیه خونشون منم گفتم تا بچه ها تا از مدرسه میان برم یه اصلاح و برگردم
کلید هم دادم بهشون
با آژانس بانوان رفتم داشتم میومدم یهو دیدم شوهرم پیام داده فحش و اینا که چرا رفتی ارایشگاه مگه عروسی میرن از اونور مادرشوهرم زنگ زده بچه هات کجان
نگو بچه ها داشتن رفتن مغازه ی باباشون دوکوچه اونور تر
حالا جاریم رفته یک و خرده ای مژه و لیفت و ناخن و …
من یه اصلاح رفتم کل شهر فهمیدن حس مرگ دارم حالم حتی از بچه هام بهم میخوره میخواد بمیرم فقط