قبل از ظهر بودکه دیدم مادرم برنج را دم کردو مرغ سرخ کرد.ساعت ۱۱ ناهار حاضر بود.خانم همسایه کناری هم به منزل ما آمد.زنگ در به صدا در آمد و مادرم گفت صغرا بندانداز آمده.صغرا خانم،خانم نسبتا میانسالی بود که چادر رنگی پوشیده بود و کیفی دستش بود .مادرم برایش چای و قند آورد.بعد مادرم من و برادران کوچکترم را از اتاق بیرون کرد.برادرانم تو حیاط مشغول بازی شدند.اما من کنجکاوتر از آن بودم که صغرا خانم را رها کنم.از شکاف در چوبی نگاه میکردم.دیدم که صغرا خانم پنبه ای را از توی کیفش در آورد و با آن پودر سفید رنگی را به صورت مادرم میزد.بعد نخ نازکی را دور انگشتانش پیچید و به صورت مادرم نزدیک کرد.برایم خیلی جالب بود که چطور نخ موهای ریز صورت را جدا میکند.ادامه کارش با موچین بود که ابروان مادرم را به شکل کمان فرم داد.بعد نوبت خانم همسایه شد.من که از همه چیز سر در آورده بودم،رفتم پیش برادرانم تا با آنها بازی کنم.از قرار مزد کار صغرا خانم مقدار پنیر و ماست خیکی بود.او به جای پول ترجیح داده بود خودش را از محصولات ییلاق ،محروم نکند.